هشتمین خورشید ولایت

هشتمین خورشید ولایت
امام رضا (ع)

 

نشانه موی پیامبر

 

مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(ع) رسید. جعبه‏اى نقره‏اى رنگ به

امام داد و گفت : «آقا! هدیه‏اى برایتان آورده‏ام که مانند آن را هیچ کس

نیاورده است». بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و

گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(ص) است. که از اجدادم به من

رسیده است». حضرت رضا(ع) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته

را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».

مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت. امام که فهمید

مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته

سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار

گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.

 

شربت گوارا

 

راوى: ابو هاشم جعفرى به سخنان امام گوش مى‏دادم. هوا گرم بود و آفتاب

ظهر، شدت گرما را بیش تر مى‏کرد. تشنگى تمام وجودم را فرا گرفته بود.

شرم و حیاى حضور امام، مانع از آن شد که صحبتشان را قطع کنم و آب

بخواهم. در هیمن موقع امام کلامش را قطع کرد و فرمودند: ـ «کمى آب

بیاورید !»

خادم امام ظرفى آب آورد و به دست ایشان داد. امام، براى این که من، بدون

خجالت،آب بخورم، اول خودشان مقدارى از آب را نوشیدند وبعد ظرف را به

طرف من دراز کردند. من هم ظرف آب را گرفتم و نوشیدم.

نه! نمى‏شد. اصلا نمى‏توانستم تحمل کنم. انگار آب هم نتوانسته بود

درست و حسابى تشنگى‏ام را از بین ببرد. تازه، بعد از یک بار آب خوردن

درست نبود که دوباره تقاضاى آب کنم. این بار هم امام نگاهى به چهره‏ام

کردند و حرفش را نیمه تمام گذاشت: «کمى آرد و شکر و آب بیاورید.»

وقتى خادم براى امام رضا(ع) آرد و شکر و آب آورد، امام آرد را در آب ریخت و

مقدارى هم شکر روى آن پاشید. امام برایم شربت درست کرده بود.

نمى‏دانم از شرم بود یا از خوشحالى که تشکر را فراموش کردم. شاید در آن

لحظه خودم را هم فراموش کرده بودم. با کلام امام رضا(ع) ناخود آگاه دستم

به طرف ظرف شربت دراز کردم.

ـشربت گوارایى است. بنوش ابوهاشم!… بنوش که تشنگى‏ات را از بین

مى‏برد.

 

صحبت گنجشک با امام رضا(ع)

 

راوى: سلیمان (یکى از اصحاب امام رضا(ع) حضرت رضا(ع) در بیرون شهر،

باغى داشتند. گاه‏گاهى براى استراحت به باغ مى‏رفتند. یک روز من نیز به

همراه آقا رفته بودم. نزدیک ظهر، گنجشک کوچکى هراسان از شاخه درخت

پرکشید و کنار امام نشست. نوک گنجشک، باز و بسته مى‏شد و صداهایى

گنگ و نا مفهوم از گنجشک به گوش مى‏رسید. انگار با جیک جیک خود،

چیزى مى‏گفت.

امام علیه السلام حرکت کردند و رو به من فرمودند: «ـ سلیمان!… این

گنجشک در زیر سقف ایوان لانه دارد. یک مار سمى به جوجه‏هایش حمله

کرده است. زودباش به آن‏ها کمک کن!. ..

با شنیدن حرف امام ـ در حالى که تعجب کرده بودم ـ بلند شدم و چوب

بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ایوان دویدم که پایم به پله‏هاى

لب ایوان برخورد کرد و چیزى نمانده بود که پرت شوم…

با تعجب پرسیدم: «شما چطور فهمیدید که آن گنجشک چه مى‏گوید؟» امام

فرمودند: «من حجت خدا هستم… آیا این کافى نیست؟!»
 


 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ 12 آذر 1391 ] [ 6:36 ] [ مهران ] [ ]
درباره وبلاگ

من یه کرد هستم و به کرد بودنم افتخار میکنم،این وبلاگ رو به خاطر علاقم به امام رضا(ع) درست کردم،امیدوارم یک روز این افتخار رو کسب کنم که برم پابوس امام رضا(ع) راستی به وبلاگ من خوش اومدید نظر یادتون نره
نويسندگان
آخرين مطالب